قصه باف: قصه امروز از دلارام ریوندی ۱۱ ساله
یکی بود یکی نبود. تو یک شهر بزرگ یک دختر زیبا که شبیه ملکهها بود، تک و تنها زندگی میکرد.
دختر که اسمش دلارام بود هر روز چند ساعت به تراس خانه میرفت و گاهی به ماه زل میزد، گاهی به خورشید.
دلارام شبها هم به آسمان نگاه میکرد و ستارهها را دنبال میکرد.
یک شبی که دلارام تو تراس نشسته بود یک صدایی شنید.
انگار کسی دلارام را صدا زد. دلارام دور و برش را نگاه کردولی کسی را ندید.
صدا دوباره بلند شد و دوباره اسم دلارام همه جا پیچید.
دلارام بلند شد و اطرافش را نگاه کرد. ولی خبری نبود.
این بار صدا بلند شد و گفت: سرت را بالا بگیر من این جا هستم.
دلارام به آسمان نگاه کرد. انگار ماه به او نزدیک شده بود.
ماه به او گفت: ای دختر زیبا من ترا خیلی دوست دارم و میخواهم با تو دوست شوم.
دلارام که تعجب کرده بود، گفت: من هم شما را دوست دارم و چون خیلی تنها هستم خوشحال میشوم با تو دوست باشم.
ماه گفت: میدانم تو تنها هستی برای همین بسراغت آمدم تا ترا از تنهایی در بیاورم.
از این به بعد میتوانی با من حرف بزنی و درد دل کنی.
دختر تنها که سر از پا نمیشناخت قبول کرد و دوستی ماه و دلارام آغاز شد.
اولین دیدگاه را شما ثبت کنید